در مسجد كوفه
اکنون می بینیم شهر چهره اي ديدني به خود گرفته و مردم
گروه گروه به سوي مسجد می آیند، چون شنيده اند امامشان
به تازگي از جنگ باز گشته و در مسجد تشریف دارند. عده
اي خوشحال و شادانند، چون مزۀ شيرين پيروزي را ديگر
بار چشيده اند. مي آيند تا به مولايشان تبريك گويند و
پيماني مجدّد ببندند. برخي هم به خاطر سرگرمي روزانه و
پرداختن به امور دنيا، خسته و دل مُرده شده اند؛ مي
آيند تا با ديدن جمال دلرباي امام، خستگي و دل مردگي
را از وجود خويش بشويند و زندگاني و نشاط يابند. بعضي
هم بر كشتگان خود گريانند و از شكست سپاه ابليس
خشمناك؛ مي آيند به آن اميد كه شايد خبري تازه برگيرند
و آتشي دوباره برافروزند ! در این هنگام، سركردۀ يهودي
ها وارد مسجد مي شود. نگاه ها به سوی او مي رود، . . .
مالك اشتر خود را به امام نزديك مي كند. او احساس خطر
كرده است. مي خواهد از حريم جان امام محافظت كند . .
. حضرت اشاره ای می کنند كه با او كاري نداشته باشيد.
مرد يهودي آرام آرام خود را به امام مي رساند. امام هم
با رويي گشاده او را به حضور مي پذيرند. گويا اصلاً به
انتظار او در اين مكان نشسته اند . . .
مرد يهودي:
من همراه خود پرسشهايي دارم كه مي دانم کسی جز پيامبر
و يا جانشين پيامبر نمي تواند به آنها پاسخ دهد.
چنانچه اجازه مي فرماييد، بپرسم. کلام مرد یهودی با
نرمی و ادب همراه است. دیگر جای نگرانی و دلهره نیست.
خوب است کمی جلوتر روم تا گفتگوها را بهتر بشنوم و
دقیق تر به خاطر بسپارم.
مرد يهودي:
ما در كتاب آسماني خود چنين يافته ايم كه خداي متعال
هرگاه پيامبري را برگزيند، به او وحي مي كند كه از
خاندانش كسي را به جانشيني خويش برگزیند و به مردم
وصيت كند كه پيرو او باشند. و همچنین خوانده ایم که
خداوند، جانشين هر پيامبري را در دو مرحله مي آزمايد.
مرحلۀ اول در زمان حيات پيامبر و مرحلۀ ديگر پس از
وفات اوست. اكنون مي خواهم بدانم جانشین هر پيامبري
چند مرتبه قبل از وفات و چند مرتبه بعد از وفات پيامبر
مورد امتحان و آزمايش قرار مي گيرد؟ و اگر در آزمايش
خداوند سربلند و پيروز شد، سرانجام كارش چيست؟
امام علیه السلام
درنگي مي كنند و سپس مي فرمايند:
تو را سوگند می دهم به خداي يكتا - همان كسي كه دريا
را براي فرزندان اسرائيل شكافت و تورات را بر موسي
فرستاد - اگر پاسخ پرسش تو را درست گفتم، آيا به
درستي آن اعتراف مي كني؟
مرد يهودي:
اعتراف خواهم كرد.
امام علیه السلام:
تو را نیز سوگند مي دهم به حق خدايي كه دريا را براي
بني اسرائيل شكافت و تورات را بر موسي فرو فرستاد، اگر
پاسخت را گفتم و درستي آن را تصديق كردي، آيا اسلام را
خواهي پذيرفت؟
سركردۀ يهوديان
در تنگناي عجيبي گرفتار آمده، شايد از ادامۀ گفتگو با
حضرت منصرف شود، امّا . . .
مرد يهودي:
آري، مسلمان مي شوم.
مرد یهودی
این جمله
را با صدايي رساتر و بلندتر از قبل
گفت! چقدر محكم و با شهامت! آيا راست مي گويد
يا آنكه نيرنگي
در كار است؟! آيا واقعاً مسلمان خواهد شد؟! آيا . . .
امام علیه السلام:
بسيار خوب، پس گوش كن. خداوند، جانشين
هر پيامبري را در مرحلۀ نخست، هفت بار امتحان می کند
تا فرمانبرداري او را بيازمايد. هرگاه نتيجه امتحان
رضايت بخش باشد، به آن پيامبر فرمان
مي
دهد كه تا زنده است، او را دوست خود
گيرد و پس از مرگ هم جانشين خود قرار دهد و همه را به
اطاعت او وادارد. آنگاه در مرحلۀ بعدي يعني پس از وفات
پيامبر نيز، هفت بار ديگر او را مي آزمايد، تا پايۀ
شكيبايي وي را آشكار كند. وقتی نتيجۀ امتحان رضايت بخش
باشد، آنها را با كمال سعادت و نيكبختي به پيامبران
صلوات الله علیهم اجمعین ملحق مي كند.
سركردۀ يهودي
ها سرِ خود را به نشانه تأييد تكان مي دهد، گویا
مي خواهد بگويد: آنچه شما
فرموديد
با مطالبي كه در كتابهاي ما موجود
است، برابري مي كند و من نيز انتظار چنين پاسخي را از
شما داشتم . . .
مرد يهودي:
اكنون مي خواهم بدانم شما كه به عنوان
جانشين آخرين فرستاده خدا معرفي شديد، چگونه مورد اين
آزمون
هاي
هفت گانه قرار گرفته ايد؟
امام علیه السلام
نگاهی به اطراف خويش مي افكنند و
حاضران را يكي يكي از ديده مي گذرانند . . . چه شده
است؟! چرا به
جمعِ ما مي نگرند؟ مگر ما چه كرده ايم؟! . . . ناگهان
دستِ مرد يهودي را مي گيرند و به حالتِ نيم خيز . . .
امام علیه السلام:
برخيز. برخيز باهم برويم تا تو را از
اين موضوع آگاه سازم.
اي واي، خداي بزرگ! اين چه رازي است كه ما نبايد
بشنويم؟! شايد در ميان ما مسلمانان نامحرماني هستند! .
. . بعضي تاب
نمي
آورند و زبان به اعتراض مي گشايند.
برخي خود را ملامت و سرزنش مي كنند. شايد هم
عده
اي دلگير شده اند. وِلوله اي در مسجد افتاده است . .
.
جمعي برمي خيزند و راه را بر امام مي بندند.
مردم:
. . .
اي سرور ما كجا
مي
رويد؟ . . . چرا سخن خود را در ميان
ما نمي گوييد؟! . . . چرا ما مسلمانان را ترك مي كنيد؟
تقاضا داريم برگرديد . . . اي اميرمؤمنان، ما را نيز
در اين افتخار با مرد يهودي شريك فرماييد.
امام
علیه السلام: مي ترسم دلهاي شما تاب شنيدن آنها را
نداشته باشد.
مردم:
چطور مگر؟! . . . خيلي عجيب
است!
مگر ما چه كرده ايم كه دلهايمان تاب و توان شنيدن آنها
را ندارد، اما اين يهودي نامسلمان دارد؟! . . .
امام علیه السلام:
به خاطر كارهايي است كه بيشتر شما در
گذشته انجام داده ايد. آري، امام راست مي گويند و شايد
مرد
يهودي
هم در دل خويش تصديق مي كند و مي
گويد:
"شما
ياران خوبي براي او نبوديد. ياران باوفا و فرمانبرداري
نبوديد. در همين نبرد گذشته - صفّين - بود كه او را
تنها گذاشتيد. چه بلوايي به نام « حَكَميّت » برپا
كرديد و او را براي هميشه
غصّه دار ساختید. عاقبت
سرافكندگي و بدبختي آن نيز دامنگير خودتان شد كه همين
پيكار اخير يكي از ثمرات آن بود. بدا به حالتان كه
امامتان از شما ناراضي است و مي خواهد از ميانتان
برود! . . ."
امّا نه، بنگرید! او مالک اشتر است، قدمی پيش مي
گذارد. او يار نزديك و وفادار امام علیه السلام است.
شايد بتواند امام را راضي كند
و ایشان را بازگرداند.
مالك اشتر:
اي امیرمؤمنان، ما سوگند ياد مي كنيم
كه
پس
از رسول خدا صلي الله عليه وآله
و سلم پيامبري نخواهد آمد و اكنون به جز شما وصّي و
جانشين ديگري بر روي زمين نيست. ما براي اطاعت از
فرمان شما و فرمان رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم
به يك گونه، پیمان وفاداری به گردن نهاده ایم. گرچه
گذشتۀ اين جماعت نيكو نيست، اما اينك سوگند وفاداري
آنها را پذيرا باشيد و ما را هم از شنيدن كلام جان بخش
خود محروم نفرماييد. نگاهي ديگر، نگاهي عميق و پر معنا
. . . لحظاتي در سكوت و دلهره . . . نفس ها در سينه ها
حبس و زبان ها از شدّت اضطراب دربند . . . تنها نگاه
هاست كه با يكديگر سخن مي گويند. امام يكايك ما را مي
نگرند، چه نگاه نافذ وگيرايي! . . . خداوندا، چه
مي بينم! . . . امام پذيرفتند و نشستند! خدایا، تو را
سپاس می گویم.
شايد ايشان در چهره ها شوق و علاقه زيادي دیدند كه
پذيرفتند. شايد تلخي اضطراب و التهاب به كامِ مسلمانان
را تحمل نداشتند كه نشستند، و شايد هم به خاطر مالك
اشتر بود كه در ميان ما باقي ماندند. نمي دانم، ولي به
هر حال همگي اکنون خوشحال و شادانيم، چون يك بار ديگر
لياقت شنيدن سخنان مولايمان را پيدا كرده ايم . . .
امام علیه السلام:
اي برادر يهود، بدان كه خداوند در
زمان زندگاني آخرين فرستاده اش، مرا در هفت موقعيت
امتحان فرمود
كه
به لطف و فضل خودش، در تمامي آنها مرا
فرمانبردار و مطيع خود يافت. البته اين سخن را، نه از
روي خودستايي مي گويم، بلكه اين همه را نعمت و توفيقي
از سوي او مي دانم.
فرمانبرداری امیرالمؤمنین علیه
السلام
آزمون اول
دعوت نخستین روز
مرد يهودي:
اين آزمون هاي
هفت
گانه چه بودند؟
امام عليه السلام:
نخستين آزمون، زماني بود كه حضرت رسول صلي الله عليه و
آله خاندان عبدالمطلب را به ميهماني فراخواندند
و از آنها خواستند كه به يگانگي خداوند و پيامبریشان
گواهي دهند. اما هیچ کس گواهي نداد و همه او را رها
ساختند. رسول گرامي صلی الله علیه و اله و
سلم
تا سه مرتبه درخواست خود را بازگفتند.
امّا در هر بار، پيشنهاد ایشان را انكار کردند و از او
روي گرداندند. به دنبال آنان، ديگر مردم نيز از آن
حضرت دوري جستند و چون از درك گفتار آسماني او ناتوان
بودند، به مخالفتش برخاستند. در آن ميان، تنها من بودم
كه در هر مرتبه بي درنگ دعوت او را پذيرا شدم. چرا كه
از همان ابتدا بر حقّانيّت او يقين داشتم . . .
آری این چنین است، زیرا امیرمؤمنان علیه السلام از
همان نخستین روزها، نور وحي و رسالت را مي ديدند، و
شمیم نبوّت را احساس می کردند. هنگامي كه وحي بر
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نازل شد، علی
علیه السلام ناله و زوزۀ شيطان را شنیدند. پيامبر صلي
الله عليه و
آله
و سلم به او فرمودند: ناله و زوزۀ
شيطان به سبب پيامبري من است. او از اين كه عبادت شود
نا اميد و افسرده گشته است ! آنگاه خطاب به ایشان
فرمودند: اي علي، آنچه را كه من مي شنوم، تو هم مي
شنوي؛ و آنچه را كه من مي بينم، تو هم مي بيني. با اين
تفاوت كه تو پيامبر نيستي، اما وزير و پشتيبان من هستي
و بهترين جايگاه و مقام را داري.
امام علیه السلام:
در آن
روز
ميهماني رسول خدا صلي الله عليه و آله
و سلم اين مطلب را آشكارا به همه فرمودند كه تو
جانشينِ من پس از من خواهي بود. آن روزها من كم سن
ترين افراد خانواده ام بودم. همواره در خدمت پيامبر
صلي الله عليه و آله و سلم بودم و به ايشان كمك مي
كردم. از همان دوران، بدون آن كه ذرّه اي در ايمان
خود، شكّ و ترديد داشته باشم، از رسول خدا صلي الله
عليه و آله و سلم پيروي مي كردم، و ايشان نيز به من هر
روز جرعه اي از چشمۀ جوشان حكمت و اخلاق پيامبري مي
نوشاندند و به من می آموختند. سه سال پس از بعثت را هم
به همين منوال بوديم. اين مدت، در روي زمين مخلوقي
نبود كه احكام الهي را بپذيرد، و نماز بگزارد، جز من و
دختر خويلد - خديجه سلام الله علیها- كه خدايش او را
رحمت كند و حتماً هم مشمول رحمت الهي قرار دارد. اكنون
از شما مسلمانان مي پرسم: آيا آنچه را كه گفتم، تأييد
مي كنيد؟
مردم:
آري اي مولا و سرور ما . . . به راستي
که شما جز حقيقت نفرموديد . . .
آزمون دوم
آن شب تاریخی
امام عليه السلام:
و اما اي برادر يهود، دومين امتحان زماني بود كه قريش
براي كشتن پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در
دارالندوه گرد آمدند و در مورد چگونگي نقشه قتل او با
يكديگر به مشورت پرداختند. در آن مجلس، شيطان پليد به
قيافۀ مردي يك چشم از قبيلۀ ثقيف به نام «مغيره بن
شعبه» حاضر شده بود و آنان را ياري مي كرد. تا آنكه
همگي بر آن شدند از هر تيرۀ قريش يك نفر نماينده
انتخاب شود و شبانگاه با شمشيرهاي آخته يكباره بر سر
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم يورش برند و خونش را
بريزند.
این تصمیم را برای آن گرفتند که خون او در ميان تمام
قبايل پخش شود. و از آنجا که بني هاشم توان رويارويي
با تمام قبيله ها را نخواهد داشت، در نتيجه خون پيامبر
صلي الله عليه و آله و سلم پايمال مي شود.
وقتي اين تصميم را گرفتند، جبرئيل به فرمان خداوند،
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را از اين توطئه شوم
آگاه ساخت و دستور داد كه همان شب، پيامبر صلي الله
عليه و آله و سلم از مكه بيرون روند و من به جاي ایشان
در بسترشان بخوابم. زمانی که رسول خدا صلي الله عليه و
آله و سلم مرا بدین امر خبر دادند، بي درنگ فرمانشان
را به جان خريدم. شاد و خرسند بودم كه به جاي پيامبر
خدا صلي الله عليه و آله و سلم كشته شوم. رسول خدا صلي
الله عليه و آله و سلم به راه خويش رفتند و من در بستر
ایشان آرميدم. آنگاه مردان قريش روي به من آوردند در
حالي كه پيش خود يقين داشتند که پيامبر صلي الله عليه
و آله و سلم كشته خواهد شد. امّا همين كه به من نزديك
شدند، شمشيرِ برّان مرا دیدند. بدين ترتيب آنان را از
خود دور ساختم، چنان كه خدا و مردم بدان آگاهند. اكنون
در برابر اين مرد يهودي از شما جماعت مي پرسم: آيا
چنین نيست كه گفتم؟
مردم :
بلی، ای اميرمؤمنان، همين طور است . .
. درست فرموديد . . . فداكاري شما هيچگاه از ياد
ما نمي رود . . . شما با ایثار و فداکاری خود به ما
آموختید که برای حفظِ جانِ حجّت خدا، باید از جانِ
خویشتن گذشت . . .
آزمون سوم
جنگ بدر
امام عليه السلام:
و اما آزمون بعدي، روز نبرد بدر بود. آن زمان كه عُتبه
و شيبه - دو فرزند رَبيعه - و وليد - پسر عتبه
–
که از پهلوانان قريش بودند، براي
خود مبارز مي طلبيدند، هيچ كس از قريش به ميدان مبارزه
با آنان قدم نگذاشت. رسول خدا صلي الله عليه و آله و
سلم من و دو رفيقم حمزه و عبيده را به جنگ آنان روانه
ساختند. اين مأموريت را هنگامي به من دادند كه سنّ من
از همراهانم كمتر بود و در جنگ نیز تجربۀ کمتری از
آنان داشتم. امّا خداي عزّوجل به دست من آنان و نيز
جمعي ديگر از افسران بلند پايۀ قريش را به جهنم
فرستاد. آن روز نتيجۀ كار من از همۀ همرزمانم بيشتر
بود. در همان روز بود كه پسر عمويم « عبيده بن حرث »
شهيد شد. خدايش رحمت كند. اكنون شما مردم بگوييد: آيا
آنچه را گفتم، درست است؟ آیا سخنانم را تأیید می کنید؟
مردم:
البته، اي سرور ما، درست فرموديد
. . . اين نخستین پیروزی بزرگ و افتخارآميز براي ما
بود كه آن هم به دست پر قدرت شما نصيب مسلمانان گشت .
. . از همان روز بود كه برخي كينه شما و پيامبر صلي
الله عليه و آله و سلم را به دل گرفتند و در
صدد انتقام برآمدند . . .
دلاوری های امیرالمؤمنین عليه السلام در بدر مرا یاد
نامه ای انداخت که چندی قبل، آن حضرت در جواب معاویه
نوشتند و خطاب به وی فرمودند: شمشيري كه من آن را در
يك روز بر جدّ تو (عتبه پدر هند که وی مادر معاویه
است) و دایی تو (ولید فرزند عتبه) و برادرت (حنظله)
فرود آوردم، هنوز نزد من موجود است و هم اکنون نيز با
آن نيرو و قدرت مجهّز هستم!
آزمون چهارم
جنگ احد
امام علیه السلام:
اي برادر يهود، پس از آن مردم
مكّه همة قبايل عرب و قريش را كه به فرمانشان بودند،
بر ما شوراندند تا خون مشركان قريش را - كه در نبردِ
بدر كشته شده بودند - از ما باز ستانند. اين بود كه
تا آخرين نفرخود، براي هجوم بر ما تجهيز شدند. جبرئيل
بر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرود آمد و آن
حضرت را از اقدام انتقام جويانۀ آنان آگاه كرد. پيامبر
صلي الله عليه و آله و سلم هم با افراد نظامي خود درّۀ
اُحُد را سنگر ساختند. اما سرانجام مشركان پيش آمدند و
يك باره از پشت بر ما تاختند. عده اي از مسلمانان كشته
شدند و آنان كه زنده ماندند، با شكست مواجه گرديدند.
امام علیه السلام حادثۀ ناگوار و غم انگيزي را يادآوري
کردند . . . راستي اگر آن عدّه اي كه پيامبر صلي الله
عليه و آله و سلم براي حفاظت از درّۀ احد در تنگه
گماشته بودند، مكان خودشان را تا آخرين لحظه ترك نمي
كردند، هرگز چنين شكستي براي ما پيش نمي آمد. چه
امتحان سخت و بزرگي بود! جاي بسي تأسف است كه ما
مسلمانان در اين امتحان مردود و سرافكنده شدیم !…
امام
علیه السلام:
در آن ميان، تنها من با رسول خدا
صلي الله عليه و آله و سلم ماندم. مهاجران و انصار،
همه به خانه هاي خود در مدينه بازگشتند و گفتند:
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و يارانش همگي كشته
شده اند.
مرد يهودي:
پس اين هم چهارمين امتحان شما بود
كه سربلند و پيروز از آن بيرون آمديد.
امام علیه السلام:
آري، سپس خداي بزرگ جلوي پيشرفت
مشركان را گرفت و من كه در پيشاپيش رسول خدا صلي الله
عليه و آله و سلم بودم، هفتاد و چند زخم برداشتم.
ببين!
حضرت رداي مبارك خويش را كنار مي زنند و در حالي كه
دست بر جاي زخمها مي كشند، مي فرمايند: نگاه كن . . .
جاي برخي از آن زخمهاست. البته آن روز خدمتي از من سر
زد كه خداوند، پاداش آن را می دهد . . . ان شاء الله
حال شما مردم بگویید: آيا چنين نيست كه بيان كردم؟
مردم:
آري، آري ای اميرمؤمنان، جز حقيقت
نفرموديد . . . اين تنها شما بوديد كه یک بار ديگر در
سخت ترين موقعیّت، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم
را تنها نگذاشتید و جان خود را سپر بلاي ايشان کردید.
چقدر جالب و شگفت آور است! تاكنون نشنيده بودم كه
اميرمؤمنان علیه السلام اين چنين سخن برانند. خاطرات
تلخ و شيرين گذشته يكي پس از ديگري برايم زنده مي
شوند. اما وقتي امام علیه السلام لب به سخن مي گشايند،
نسيم كلامشان حتي آن حوادث تلخ را نيز از يادها مي برد
. . .
آزمون پنجم
جنگ
خندق
مرد يهودي:
پس از آن چه شد؟
امام علیه السلام:
پس از آن، قريش و دیگر قبایل عرب
گرد هم آمدند و با يكديگر پيمان بستند كه اين بار باز
نگردند تا آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم
را- با همه افراد خاندان عبدالمطلب كه در خدمتش ركاب
مي زنند- بکُشند. دوباره به راه افتادند. اما اين بار
با شدّت و قدرت بيشتر، تا مدينه نزديك ما پيش آمدند،
در حالي كه اطمينان داشتند به هدف خويش خواهند رسيد.
جبرئيل پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را از موضوع
آگاه كرد. رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به
همراه مهاجران و انصار بر گرد شهر خندقي بزرگ كندند.
سپاهیان دشمن پيش آمدند. اطراف خندق اردو زدند و ما را
محاصره کردند. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم، آنان
را به سوي خدا فراخواندند و به خويشاوندي خود سوگندشان
دادند، امّا آنان تسليم نشدند و بيش از پيش سركشي
كردند. قهرمان عرب در آن روز عَمرو بن عبدود بود كه
خود را نيرومند و ما را ناتوان مي ديد. رعد آسا مي
غرّيد و برق آسا مي جهيد. مانند شتر مست فرياد مي
كشيد، مبارز مي طلبيد و رجز مي خواند. يك بار با نيزۀ
خود اعلام خطر مي كرد و بار ديگر با شمشيرش. هيچ كس
جرأت نداشت تن به مبارزه با او بدهد. هيچ كس توان آن
را نداشت كه با او روبرو شود. اينجا بود كه امتحان
ديگر من آغاز گرديد.
مرد يهودي:
چگونه؟
امام علیه السلام:
رسول گرامي خدا صلي الله عليه و
آله و سلم مرا براي مبارزه با او طلبيدند و با دست
مبارك خويش عمامه به سرم بستند. آنگاه با همين شمشير-
كه اكنون مي بينيد- مرا به ميدان مبارزه با عمرو
فرستادند . . .
عجب شمشیری! لرزه بر تن ها می افکند! . . . ذوالفقاري
كه مي گويند، اين است؟! آخر اين شمشير، قهرمانان و
پهلوانان نامدار عرب را به خاك و خون نشانده و گردن
گردنكشان را خُرد كرده است! امّا می دانم که تنها
بازوي پر قدرت اوست كه به اين شمشير، چنين ارزشي
بخشيده است . . . یک نفر از میان جمعيت برمی خیزد.
گويا سخني دارد و مي خواهد آن را به گوش همه برساند:
سرورم، به ياد دارم وقتي رهسپار ميدان شُديد، مدينه
يكپارچه در شور و التهاب بود. زنان بر شما اشك مي
ريختند و شيون می كردند. مردان مبهوت و پريشان حال
بودند. گرد و غبار، فضاي ميدان را پر كرده بود. چشم ها
در انتظار بودند و قلب ها در تب و تاب. تنها صداي
چكاچك شمشيرها بود كه گوشها را مي خراشيد. ناگاه بانگ
تكبير شما لرزه بر اندام همه افكند و تمام آرزوهاي
دشمن را در هم فروريخت . . . سخنان اين مرد، دل ها را
به هيجان می آورد و ولوله اي در مسجد می نشاند . . .
مالك اشتر برمي خيزد و همه را به سكوت و آرامش دعوت مي
كند و . . .
امام علیه السلام:
آري، اي برادر يهود، خداوند، عمرو
را به دست من كُشت و در پیِ اين مبارزه و پيروزي، قريش
و عرب را شكست داد. با آنکه همۀ آنها يقين داشتند هيچ
پهلواني با عمرو برابري نتواند كرد.
مرد يهودي:
آيا در اين نبرد هم جراحتي
برداشتيد؟
امام علیه السلام:
آري، نگاه كن، فرق سرم را . . .
ببين! هنوز اثرش باقي است. اين جاي ضربت شمشير عمرو
است كه بر سرم فرود آورد! آيا چنين نيست كه مي گويم؟
شما بگوييد، اي ياران.
مردم:
البته كه چنين است . . . خداوند
عذاب عمرو را چندين برابر كند كه چنين لطمه اي بر شما
وارد ساخت . . . اي سرور و مولاي ما، به خدا سوگند ياد
داريم آن هنگام كه پيروزمندانه و افتخارآميز از ميدان
مبارزه برمي گشتيد، رسول خدا صلي الله عليه و آله و
سلم فرمودند:
آن ضربتي كه علي عليه السلام امروز
بر دشمن وارد ساخت، از تمام عبادات جنّ و انس برتر و
بالاتر است . . .
آزمون ششم
جنگ خیبر
امام علیه السلام:
و اما امتحان ششم، اي برادر يهود
!
ما در ركاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به شهر
رفقاي تو يعني خيبر رفتيم و در آنجا بر مرداني از يهود
و پهلواناني كه از قريش و ديگران آمده بودند، تاختيم.
افراد دشمن از سواره نظام و پياده - كه همه به ساز و
برگ كامل مجهّز بودند - مانند كوه هاي محكم در برابر
ما ايستادند. آنها در بهترين و محكم ترين سنگرها جاي
گرفته بودند. هر يك از آنان فرياد برمي آورد و مبارز
مي طلبيد و بر جنگ پيش دستي مي كرد. هيچ یک از
همراهانِ من به نبرد آنان نمي رفت، مگر اين كه او را
مي كشتند يا شكست می دادند. چشم ها از پريشاني و خشم،
چون كاسۀ خون گرديد و همه به فكر جان خود بودند . . .
مشهور است که می گویند: در آن لحظات - که همه به
فکر جان خود بودند و امیدی به پیروزی نداشتند - رسول
خدا صلي الله عليه و آله و سلم بارقۀ امید را در قلب
همه زنده کردند و فرمودند:
فردا پرچم سپاه را به دست كسي خواهم سپرد كه خدا
و رسولش را دوست مي دارد و آنان نيز او را دوست مي
دارند. او هيچگاه از ميدان نبرد نمي گريزد و خداوند به
دست او قلعة سرسخت خيبر را فتح خواهد كرد! با
اين مژده، دل هاي افسرده و پژمرده آرام يافت. امّا همه
در اين انديشه بودند كه پيامبر اکرم صلي الله عليه و
آله و سلم پرچم را به دست چه كسي خواهند سپرد؟ هر كس
آرزو داشت پرچم در دست او باشد، ولي قبلاً همه امتحان
خود را داده بودند، جز امیرمؤمنان علیه السلام كه تا
آن زمان به سبب عارضة شديد درد چشم، به جنگ حاضر نشده
بودند. دوستان نزديك به ایشان می گفتند: اي
اباالحسن، برخيز و ما را نجات ده. اكنون نوبت توست! .
. . پس از آن رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به
امیرمؤمنان علیه السلام فرمان دادند كه برخيزند و بر
سنگر دشمن حمله ور شوند. آن حضرت بي درنگ فرمان را
پذيرفتند. هنوز درد چشم، ایشان را رنج مي داد. امّا
همين كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، دستِ مبارك
خويش را بر چشم هاي وی نهادند، درد از وجودشان پَر
كشيد . . .
امام علیه السلام:
آنگاه رسول خدا صلي الله
عليه و آله و سلم پرچم را به دستم دادند و مرا به
ميدان كارزار فرستادند. از آن پس هر كس با من روبرو مي
شد او را از ميان برمي داشتم. هر پهلواني بر من هجوم
می آورد، نابودش مي كردم. همچون شيري كه بر شكار حمله
ور شود، صف هاي فشردة آنان را از هم مي شكافتم.
سرانجام آنها را تا داخل شهر عقب راندم. آنگاه درِ
بزرگ قلعة آنان را با دست خود، از جاي بركندم و بر
خندقي كه حفر كرده بودند، افكندم. سپس به ميان قلعه
رفتم. هر كس كه جلو مي آمد او را از پاي درمي آوردم.
تا آنكه به تنهايي فاتح و پيروز گرديدم و در تمام اين
مراحل جز خداوند كسي ديگر مرا ياري نكرد . . . اكنون
از شما مسلمانان مي پرسم، آيا چنين نبود كه گفتم؟ آيا
سخنانم را تصديق مي كنيد؟
مردم:
البته كه درست فرموديد اي سرور ما
. . . جان هاي ما فداي شما باد اي اميرمؤمنان. كاملاً
درست فرموديد.
آزمون هفتم
اعلان برائت از مشرکان
امام علیه السلام:
و اما هفتمين و آخرين موردي كه
خداوند در زمان حيات پيامبرش مرا بدان آزمود، هنگامي
بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي خواستند
مكه را فتح نمايند. براي آنكه مشركان را براي آخرين
بار به خداي عزوجل دعوت كرده باشند و جاي عذري براي
آنان باقي نگذارند، نامه اي تهديد آميز برايشان نوشتند
و آنها را در مورد عذاب سخت الهي هشداردادند. در عين
حال وعدة گذشت نيز به آنان دادند و به آمرزش خداوند
اميدوارشان كردند. در پايان نامه هم سورة برائت را
برايشان نوشتند. آنگاه پيشنهاد كردند كه يك نفر از
مسلمانان، نامه را به مكّه ببرد و پيام را براي مشركان
بخواند. همگي سر سنگين بودند! رسول خدا صلي الله عليه
و آله و سلم چون چنين ديدند، ابوبكر را فرا خواندند و
نامه را به وسيلة او فرستادند. جبرئيل به خدمت حضرت
شرفياب شد و عرض كرد: اي محمد، جز خودت يا كسي كه از
تو باشد، شايستة انجام اين مأموريت خطير نيست. اينجا
بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرا از اين
وحي آگاه فرمودند و سپس مرا همراه پيام به سوي مردم
مكّه روانه ساختند و ابوبکر را از میانة راه باز
گرداندند. شما مردم مكّه را خوب مي شناسيد. همه به خون
من تشنه بودند. هر يك از آنها چنانچه مي توانست پاره
اي از گوشت مرا بالاي كوهي بگذارد، انجام مي داد، اگر
چه جان و مالش را در این راه از دست دهد! با اين حال
من پيام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را به
آنان رسانيدم و سورة برائت را برايشان خواندم. همگي با
خشم و تهديد پاسخم را دادند و شما ديديد كه من چه
كردم. آيا اينطور نبود؟
مردم:
آري اي مولاي ما، دقيقاً همان بود
كه فرموديد . . . آري هيچكس در ابتدا حاضر نشد مأموريت
را بپذيرد. همه مي ترسيدند. اما شما آن را با كمال
شهامت و شجاعت پذيرفتيد و با موفقيت به پايان برديد .
. . هر فرد ديگري به جای شما بود مسلّماً نميتوانست
در برابر آنهمه تهديد و خطر، پايداري به خرج دهد و
مأموريت را به انجام رساند . . .
امام علیه السلام:
اي برادر يهود ! اينها
مواردي بودند كه خدای من در زمان حيات پيامبرش، مرا
بدانها آزمود و در هر بار بر من منّت نهاد و
فرمانبردارم يافت، در حالي كه اين افتخارها را نصيب
هيچ كس نگردانيد . البته همان طور كه پيشتر گفتم، اين
سخنان را از باب خودستايي بيان نكردم . چرا كه خداوند
خودستايي را نهي فرموده است و آن را نميپسندد.
یکی از حاضران:
اي اميرموُمنان، به خدا سوگند شما
عين حقيقت را فرموديد. به يقين هيچ كس شايستۀ
اين افتخارها نبوده و نيست. زيرا خداوند، فضيلت
خويشاوندی و برادري با پيامبر ما را در اصل به شما عطا
فرموده است، همچون هارون كه برادر موسي بود .علاوه بر
این نه تنها شما در چنان
موقعیت های خطیر، هیچ
گونه هراسی به دل راه نمی دادید و بی درنگ
فرمان های پیامبر خدا صلي
الله عليه و آله و سلم را اطاعت می کردید، بلکه سراسر
عمرتان اطاعت و فرمانبری بی چون و چرا از رسول خدا صلي
الله عليه و آله و سلم بود. پس شایسته همان است که
خداوند، شما را بر همه برتری دهد و جانشین پیامبر
گرداند.
مرد يهودي:
اكنون بفرماييد آيا پس از وفات
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم هم مورد آزمايش
قرار گرفتيد؟
امام علیه السلام:
آري، خداوند پس از شهادت پيامبرش
صلي الله عليه و آله و سلم مرا هفت بار ديگر در
موقعیّت های خطیر و حسّاس آزمود وبه دلیل لطف و منّتي
كه بر من روا داشت، در تمامی آن مراحل مرا شكيبا و
بردبار يافت. که البتّه این را نیز به عنوان خودستایی
نمی گویم.
مرد يهودي:
بسيار مايلم كه مرا نیز از آن ها
آگاه كنيد.
شکیبایی امیرمؤمنان علیه السلام
آزمون اول
مصیبت رحلت پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم
امام علیه السلام:
پس گوش كن تا برايت بگويم: من در
ميان مسلمانان با هيچ كس جز رسول خدا صلي الله عليه و
آله و سلم بطور خصوصي مأنوس نبودم. آن گرامی، ملجأ و
پناه من و هم راز من بودند، و من فوق العاده به
ایشان مهر ميورزيدم، چرا كه از كودكي مرا در دامن پر
مهر خود پرورانيدند و به هنگام بزرگي منزل و مأوايم
دادند و از يتيمي نجاتم بخشيدند. هزينه هاي زندگيام
را عهده دار بودند و از من حمايت كردند. البتّه اينها
بهره هاي دنيوي من از آن حضرت بود. علاوه بر آنكه در
جوارشان استفاده هاي معنوي نيز مي بردم تا جايي كه به
بركت وجود ايشان به درجات بلندي در درگاه الهي نايل
آمدم. از اين رو علاقه و محبّت شديدي بين ما ريشه
دوانيده بود. وقتي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و
سلم شهید شدند، آن چنان غم و اندوه بر قلبم سنگيني
كرد كه اگر بر كوهها وارد مي گرديد، بي گمان در زير
بارش خُرد مي شدند. ار اين مصيبت بزرگ، برخي از افراد
خانوادة من سخت بي تابي مي كردند و طاقت و توان از كف
داده بودند. دامن صبر از دستشان رفته و هوش از سرشان
پَر كشيده بود. در آن حال ديگر چيزي نمي فهميدند و سخن
و پندي نمي شنيدند. . . ديگران كه از خانوادة
عبدالمطلب نبودند، يا مصيبت زدگان را تسليت مي دادند و
امر به صبر مي نمودند، و يا با اشك و نالة خود با آنها
هم نوا مي شدند . . . آخر حبيب خدا از ميان ما رفته
بود! . . .
سكوت غمباري بر مجلس حاکم می شود. كمي آن طرف تر، دو
فرزند برومند امام سر در گريبان فرو برده اند و به
آرامي مي گريند . . . آنها كه مسن ترند تاب نیاورده،
صدا را به گريه بلند مي كنند، چرا كه خاطرۀ روزهاي
جانسوز و مصيبت بار رابه ياد آورده اند. روزهايي كه
ماتم و عزا از آسمان مي باريد و زمينيان را سياه پوش
كرده بود. صداي آه و شيون از هر كوي و برزني بلند بود
و جان ها را مي خراشيد، اما در محله بني هاشم، بيش تر
و جگر سوزتر بود . . . حضرت سخنان خود را ادامه مي
دهند.
امام علیه السلام:
آن روزها، عظمت و بزرگي مصيبت،
همه را مدهوش ساخته بود. درآن ميان، تنها من بودم كه
در برابر اين فاجعه - با وجود شدّت علاقه و نزديكي ام
به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم - شكيبايي
ورزيدم . عنان صبر از كف ندادم و به مأموريتي كه بر
دوشم نهاده شده بود، پرداختم. با قلبي آكنده از اندوه
و غم، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را غسل دادم
و پس از حنوط، كفن كردم. آنگاه بر حضرتش نماز گزاردم و
به خاكشان سپردم. سپس به جمع آوري قرآن مشغول شدم. نه
ريزش اشك، مرا از انجام اين وظايف باز داشت و نه بزرگي
فاجعه و ناله هاي جانسوز. تا آنكه مأموريتم را به
انجام رسانيدم، و حقّي را كه بر خود لازم مي ديدم با
بردباري و دورانديشي كامل ادا کردم. ياران من، آيا
چنين نبود كه گفتم؟
مردم:
سخنی جز حقيقت نفرموديد اي سرور
ما . . .
آزمون دوم
روی کار آمدن خلیفۀ اوّل
امام علیه السلام:
اي برادر يهود، رسول خدا صلي اله عليه
وآله و سلم آن هنگام كه هنوز در قيد حيات بودند، رياست
امت خود را به من واگذاشتند. و از تمام حاضران پيمان
گرفتند كه همواره به دستورهاي من گوش فرا دهند و فرمان
هاي مرا گردن نهند. سپس امر كردند اين مطلب را حاضران
به ساير افراد برسانند. من هم تا زماني كه در حضور
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بودم، اوامر ايشان
را به ديگران مي رساندم و آنگاه كه به سفر مي رفتم،
فرماندۀ افرادي بودم كه در ركاب من مي آمدند. در آن
مدت هرگز به خاطرم نگذشت كه در دوران حيات پيامبر صلي
الله عليه و آله و سلم و نيز پس از شهادت ايشان، كسي
ياراي مخالفت در كوچكترين كاري را با من داشته باشد.
با اين حال رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم همان
طور كه در بستر بيماري بودند، دستور دادند سپاهي در
ركاب اُسامه بن زيد فراهم گردد. تمام عرب زادگان و نيز
طايفه اوس و خزرج و ديگراني را كه بيم آن مي رفت بيعت
خود را بشكنند و با من به ستيزه برخيزند، با اين لشكر
همراه كردند. حتّي از مهاجران و انصار و ديگر
مسلمانانِ سست عقيده و نيز منافقان نيرنگ باز، همه را
به زير پرچم اسامه فرمان دادند تا شايد يك عده افراد
پاكدل بر بالينش باقی بمانند و كسي نزد ايشان گفتار
ناهنجار و ناپسندي بر زبان نراند و پس از شهادت هم در
خلافت و زمامداري امّت، از من پيش نیفتد. اي برادر
يهود آيا مي داني آخرين سفارش پيامبر صلي الله عليه و
آله و سلم درباره تجهيز اين سپاه چه بود؟
مرد يهودي:
خير، مگر چه بود؟
امام علیه السلام:
آخرين سفارش آن حضرت به امّتشان، اين بود كه سپاه
اسامه هر چه زودتر بايد حركت كند و هيچ كس از افراد
سپاه در هيچ شرايطي حق نافرماني و سرپيچي ندارد. تا
آنجا كه ممكن بود، پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم
نسبت به اجراي اين دستور تأكيد فرمودند. امّا . . .
امّا اي برادر يهود، چه بگويم؟! همين كه رسول خدا صلي
الله عليه و آله و سلم شهید شدند، ناگهان ديدم عده اي
از افراد سپاه، پايگاه نظامي خود را رها کردند، در محل
خدمت حاضر نشدند و فرمان پیامبر صلي الله عليه و آله و
سلم را زير پا نهادند. فرمانده شان را در اردوگاه وا
گذاشتند و سواره و شتابان بازگشتند، تا رشتة بيعتي كه
خدا و رسولش به گردن آنها بسته بودند، هرچه زودتر
بگسلند و پيمان خويش بشكنند. و سرانجام به نتیجۀ
دلخواه خود رسیدند.
مرد يهودي:
راستي چگونه با وجود فردي چون شما،
موفق به اين كار شدند؟
امام علیه السلام:
در ميان هياهو و جنجالي كه به راه
انداختند، عهد و پيماني بين خود بستند، در حالي كه من
سرگرم مقدّمات دفن پيكر پیامبر صلي الله عليه و آله و
سلم بودم و نسبت به هر امر ديگري بي اعتنا، مهمتر از
هر كاري در نظر من تجهيز جنازه بود كه مي بايست زودتر
انجام پذيرد. اينان از اين فرصت استفاده كردند و نقشة
خود را عملي ساختند، بدون آنكه با يك نفر از ما
فرزندان عبدالمطلب مشورتي كنند، و يا يك نفر از ما
نسبت به كارشان نظر موافق داشته باشد و يا حتي از من
بخواهند تا بيعتي را كه به گردن آنان دارم، بردارم. اي
برادر يهود، زير بار مصيبتي به آن سنگيني و فاجعه اي
بدان عظمت قرارداشتم. كسي را از دست داده بودم كه جز
ياد خدا هيچ چيز ديگري تسلي بخش دل غم ديدة من نبود،
در چنان موقعیّتی اين گونه رفتار با من نمكي بود كه بر
زخم دلم پاشيده شد . . . امّا با اين حال من عنان صبر
از كف ندادم و بر اين مصيبتي كه به دنبال گرفتاري
پيشين روي داد، شكيبايي ورزيدم. اكنون شما قضاوت كنيد،
آيا چنين نبود كه گفتم؟
مردم:
اي اميرمؤمنان، آنچه فرموديد عين
حقيقت بود . . . مطالب شما دقيقاً همانی بود كه خود
نيز شاهدش بوديم . . . نفرين خدا و رسولش بر آناني باد
كه اين گرفتاري
ها را براي شما فراهم آوردند . . . همه زبان به لعن و
نفرين مي گشايند. همهمه اي مسجد را فرا مي گيرد. . .
مرد يهودي با اشارة خويش مجلس را دعوت به سكوت مي
نمايد. گويي سخني دارد.
مرد يهودي:
اي اميركوفيان ! راستي آن ياران و
هواداران پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم كجا
بودند تا در اين گرفتاري به یاری شما بشتابند و
مرهمي بر زخم دل شما نهند؟! چهره امام علیه السلام
دگرگون مي شود. نگاه خويش از ما بر مي كنند و به گوشه
اي خيره مي شوند و سپس . . .
امام علیه السلام:
با كمال تأسف اي برادر يهود بايد
بگويم كه پس از شهادت پيامبر صلي الله عليه و آله و
سلم، بسياري از مردم به شكّ و ترديد افتادند و لغزيدند
. . .
از پرسشي كه مرد يهودي كرد، پيدا بود كه منظورش ما
بوديم. يعني اي شماياني كه اكنون چنين لعن و نفرین راه
انداختيد! آن روز كجا
بوديد كه به فرياد امامتان برسيد؟! سؤال زيركانه اي
كرده بود. در دل بر او آفرين گفتم، اما بر حال خود و
سستي مسلمانان بسي تأسّف خوردم! . . .
آزمون سوم
روی کار آمدن خلیفۀ دوم
امام علیه السلام:
پس از آن عده اي نا اهل كه به خلافت
كمر بسته بودند، مردم را فريب دادند. هر قبيله اي مي
گفت كه بايد فرماندار از ما انتخاب شود. هدف مشترك همه
اين بود كه زمام امور به دست من نباشد. در آن ميان
تنها تعداد كمي از ياران خاص پيامبر صلي الله عليه و
آله و سلم - كه خيرخواه واقعي اسلام بودند - باقي
ماندند. آنها پنهان و آشكار نزد من می آمدند و از من
می خواستند كه حق خويش باز ستانيم و
هر بار آمادگي خود را براي فداكاري و جانفشاني در اين
راه اعلام می کردند با اين حال من مي گفتم آرام باشيد
و اندكي صبر كنيد. شايد خداوند با مسالمت و بدون جنگ و
خونريزي، حق از دست رفتۀ مرا به من بازگرداند.
مرد يهودي:
چرا ياران خود را به صبر و سكوت سفارش
كرديد و نسبت به نااهلان، مسالمت روا داشتید؟
امام علیه السلام:
اي برادر يهود! من مايل نبودم در آن
شرايط حساس براي مطالبه حق خود نزاعي به راه اندازم،
تا يكي به نداي من جواب مثبت دهد و ديگري پاسخ منفي، و
در نتيجه كار منازعه و كشمكش از گفتگو به اقدام برسد،
و در اسلام نو پا حادثه جديدي آفريده شود. بنابراين من
از حقّ خويش گذشتم. همان كسي
كه پس از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم براي خلافت
قیام کرد، هر روز كه مرا مي ديد، از من عذر می خواست و
به خاطر ستم هايي كه به من روا مي داشت، حلاليت مي
طلبيد. من نيز با خود گفتم: به زودي خلافتِ چند روزه
او مي گذرد و پس از آن، حقّي كه خداوند برايم قرار
داده، به آساني به من باز مي گردد. امّا . . . امّا
وقتي مهلت زمامداري او به سر آمد و مرگش فرارسيد، زمام
كار را پس از خود به دست رفيقش سپرد و چون گذشته،
گرفتاري ديگري برايم پيدا شد.
مرد يهودي:
اين بار چه اقدامي کردید؟
امام علیه السلام:
دوباره اصحاب خاصّ پيامبر صلي الله
عليه و آله و سلم - كه بعضي از آنها نيز اكنون زنده
اند - گِرد من جمع شدند و بار دیگر مطالب قبلی خود را
گفتند. من هم سخني فراتر از گذشته نگفتم. يعني بار
ديگر آنان را به صبر و سکوت و حفظ آرامش دعوت كردم.
چون از آن بيم داشتم که مبادا اجتماعي را كه رسول خدا
صلي الله عليه و آله و سلم با سياستي عميق بنیان نهاده
بودند، تباه شود و به كلّي از بين رود. اگر آن روز خود
را كانديداي خلافت مي كردم و مردم را به ياري خويش فرا
مي خواندم، مردم در باره من يكي از اين دو كار را مي
كردند، يا از من پيروي مي كردند و با مخالفان مي
جنگيدند و كشته مي شدند، و يا به خاطر سرپيچي از فرمان
من و كوتاهي نسبت به من كافر مي شدند زيرا موقعيّت من
نسبت به مردم مانند موقعيّت هارون است نسبت به قوم
موسي. چنانچه با من مخالفت ورزند و از ياري ام سر باز
زنند، با جان هاي خود مي بايست همان كاري را انجام
دهند كه قوم موسي در اثر مخالفت با هارون و ترك اطاعت
او بر خود كردند. بنابراين چاره اي جز سكوت ندیدم.
دامن صبر و شكيب از دست ندادم تا زماني كه خداوند، خود
گشايشي عطا فرمايد و يا هر طور صلاح بداند دادرسي کند،
كه هم بهره و نصيب من در آن فزون تر است و هم براي
جامعه اي كه وصف حالشان را گفتم، راحت تر. و البته
خداوند آنچه را كه مقدّر فرمايد، همان خواهد شد. اي
برادر يهود، اين را بدان كه اگر من اقدامي براي مطالبة
حقّم نكردم، به خاطر برخی ملاحظات بود، وگرنه من نسبت
به آنها شايسته تر بودم. زيرا همه مردم - چه آنان كه
در گذشته جزء اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و
سلم بودند، و چه كساني كه اكنون حاضرند - می دانند که
در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هواداران
و پیروان بيشتري داشتم، از طايفة عزيزتر و شريفتري
بودم، دستوراتم بهتر اجرا مي شد، دليلم براي خلافت
روشن تر از ديگران
بود و مناقب و فضايل و آثارم در دين خدا افزون
تر از آنان بود. به خاطر آن همه سوابق درخشانم و قرابت
و خويشاوندي نزديكم با رسول خدا صلي الله عليه و آله و
سلم، شرافتي كه به حكم وراثت دارم، و نیز به موجب
وصيتي كه هيچ كس قدرت مخالفت با آن را ندارد و بيعتي
كه مدّعيان خلافت با من داشتند، تنها و تنها من شایستۀ
جانشيني پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بودم.
روزي كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا
رحلت فرمودند، زمام ولايت امت به دست او و در دودمان
او بود، نه به دست كساني كه آن را ستاندند و نه در
خاندان و دودمانشان. به راستي كه پیامبر صلي الله عليه
و آله و سلم و خاندانش، به هر مقامي از ديگران
شايسته تر و برترند، چرا كه خداوند، پليدي را از آنان
دور ساخته و پاك و معصومشان گردانيده است. اكنون شما
كه در اينجا حاضريد و سخنان مرا مي شنويد، آيا در اين
مورد نيز گفته هايم را تصديق مي كنيد؟
مردم :
البته اي مولاي ما . . . اي امير
مؤمنان، همين طور است كه فرموديد . . .پيش خود
انديشيدم كه عجب حكايتي است اين خلافت!، زماني كه
خلیفۀ اول ساعات آخر حياتش را سپري مي كرد و در بستر
مرگ بود، زمام امور را پس از خویش به دست رفيقش سپرد،
بدون آنكه كسي او را به هذيان گويي متهم سازد و يا
مسأله را به رأي عمومي و يا شورا واگذارد! . . .
مرد يهودي:
اي سرور اهل ايمان، واقعاً حيرت آور
است، در اين موقعیّت شما همچنان از حق خويش چشم
پوشیدید، و ياران خود را هم به صبر و شكيبايي سفارش
فرموديد!
آزمون چهارم
شورای فرمایشی و روی کارآمدن خلیفۀ سوم
امام علیه السلام:
اي برادر يهود، نه تنها از حق خود چشم
پوشي كردم بلكه در كارها وقتي طرف مشورت او قرار مي
گرفتم، نظرم را می گفتم و خير و صلاح مسلمانان را به
روشني بيان مي كردم. اما چون مرگ ناگهاني او فرا رسيد،
پيش خود گفتم ديگر پس از اين حق خود را آن چنان كه مي
خواهم در محيطي آرام و بدون خونريزي به دست خواهم
آورد. ولي پروندة زندگاني دومي در حالي بسته شد كه
عدّه اي را از پيش نامزد خلافت كرده بود. او مرا با
هيچ كدامشان برابر ندانست. تمام سوابق و بستگي هاي
مرا- از وراثت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و
خويشاوندي و نزديكي ام با او- به دست فراموشي سپرد و
در ميان نامزدها مرا ششمين آن ها قرار داد. در صورتي
كه هيچ يك از آن ها، حتي يكي از آن ویژگی ها و سوابقي
را كه من داشتم، دارا نبودند و مزيتي نسبت به من
نداشتند. با اين حال، خلافت را در ميان ما به شورا
واگذار نمود. آن هم چه شورايي! شورايي كه در آن فرزندش
عبدالله را بر همه حاكم گردانيد و پنجاه تن شمشيرزن را
به سركردگي ابوطلحه انصاري بر ما گماشت و به آنها
دستور داد که اگر پنج نفر يكي را به عنوان خليفه
برگزيدند و ششمي مخالفت كرد، گردن او را بزنيد و اگر
چهار نفر يكي را برگزيدند و دو تن مخالفت ورزيدند، آن
دو را گردن بزنيد، و اگر رأي ها مساوي بود، فرزندم
داوري كند. و اگر نظر او پذيرفته نشد، رأي آن سه نفر
اجرا شود كه عبدالرحمن بن عوف با آنهاست، و بقيه اگر
مخالفت كردند، گردنشان را بزنيد! اي برادر يهود، اگر
بداني همين پيشامد ناگوار چه اندازه صبر و تحمل مي
خواست؟!
مرد يهودي:
قابل تصور نيست اي سرور مسلمانان!
امام علیه السلام:
در آن وضعیت، من ناخواسته دست روي دست
نهادم و چون گذشته ساكت بودم. وقتي از من نظر خواستند،
من هم سابقة خودم و سابقة هر يك از آنان را يادآورشان
شدم. پيماني را به آنان یادآور شدم كه رسول خدا صلي
الله عليه و آله در مورد من از آنان گرفته بود
و بيعتي را تذکّر دادم که نسبت به من بر عهده داشتند.
زماني كه با يكي از آنان تنها مي شدم، روز بازپرسي
خداوند را به يادش مي آوردم و از سرنوشتي كه براي خود
رقم مي زند بيمش مي دادم. او هم براي موافقت با من يك
شرط پيشنهاد مي كرد، و آن اينكه خلافت را پس از خود به
او واگذارم! زهي خيال باطل! . . . آن ها فهميدند كه من
جز در شاهراه هدايت يعني عمل به كتاب خدا و تمسّك به
سنّت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، قدمي از قدم
برنخواهم داشت و خواسته هاي نابجاي آنان را برآورده
نخواهم ساخت، از این رو دنياطلبي و حبّ رياست و مقام،
آنها را واداشت تا حق وي را كه خدا برايشان قرار نداده
بود، به چنگ آورند. عبدالرحمان- كه يكي ازافراد خود
رأي و سرسخت شوراي فرمايشي بود- تردستي كرد و به طمع
شركت در بهره برداري از خلافت، كار را به دست ابن
عفّان سپرد. ابن عفّان كسي بود كه حتّي با هيچ يك از
حاضران در شورا هم - از نظر اخلاقي - برابري نمي
كرد، چه رسد به كمتر از آنان! . . . با همة اين حرف ها
گمان ندارم كه اصحاب شورا همان روز را به شب رسانده
باشند، مگر اين كه از انتخاب خود پشيمان گرديدند . . .
طولي نكشيد كه همان افراد سرسخت، ابن عفّان را كافر
شمردند و از او بيزاري جستند. تا جايي كه عرصه را بر
عثمان تنگ ساختند و وي را مجبور کردند تا به دوستان
نزديك خود پناه برد و از آنان و ديگر اصحاب رسول خدا
صلي الله عليه و آله و سلم درخواست استعفا كند و از
آشوبي كه به پا كرده اظهار پشيماني نمايد و آمرزش
بطلبد. اي برادر يهود، اين پيشامد از پيشامد قبلي براي
من دردناك
تر و سخت تر و برای بي تابي سزاوارتر بود. رنجي كه از
اين رهگذر بهرة من شد و بار اندوهي كه از آن بر دلم
نشست، قابل وصف نيست. اما تصميم من اين بود كه صبوري
كنم و بر رویدادهای سخت تر و دردناك
تر از آن نيز بسازم.
مرد يهودي:
چرا اين بار هم براي باز پس گرفتن حق
خود اقدامي نكرديد و همچون گذشته صبر كرديد و ساكت
مانديد؟
امام علیه السلام:
به خدا سوگند اي برادر يهود، همان
عامل مرا از هر گونه اقدام در برابر عثمان بازداشت كه
از قيام در برابر حكومت های قبلي بازداشته بود.
اتفاقاً همان روز بيعت عثمان، برخي نزد من آمدند و از
كوتاهي كه كرده بودند پوزش خواستند. و درخواست كردند
كه عثمان را خلع كنيم و بر ضدّ او بشوریم تا حقّ خود
را باز ستانيم. آن ها دست بيعت هم به من دادند كه تا
پاي جان در زير پرچم من پايداري كنند. من نیز آنان را
به گونه هاي مختلف آزمودم.گاهی می گفتم باید سرها را
بتراشند، و زمانی هم در محل های مخصوص قرار ملاقات می
گذاشتیم. عدّه اي بودند كه در تمام موارد به وعده هاي
خويش وفادار بودند، با اينكه يقين داشتم اگر آنان را
به سوي مرگ فرا خوانم دعوتم را مي پذيرند، امّا
ديدم که، بهتر است همين عدّه اي را كه باقي مانده اند،
نگاه دارم، زیرا آرامش خاطرم را بيشتر فراهم خواهند
ساخت، و چون پيش بيني مي كردم به زودي عثمان مردم را
بر خود مي شوراند و به خاطر اخلاقي كه دارد، خود را به
كشتن مي دهد، شايسته تر دانستم در اين كشمكش ها من
دخالتي نداشته باشم، خود نيز از آنها به دور باشم و
ياران خويش را هم به صبر و سكوت سفارش کنم . . . ديري
نپاييد كه همان پيش بيني به وقوع پيوست، در حاليكه من
حتّي يك كلمه در نفي يا اثبات او گفته باشم. چرا كه
اگر او را تأييد مي كردم، ياري دهندة او به شمار مي
آمدم، و اگر با او مخالفت مي ورزيدم، قاتل او محسوب مي
شدم. من مسلماني از گروه مهاجر بودم كه در خانه خود
نشسته بودم. مردم بر او شوريدند و سرانجام او را
كشتند. به خدا سوگند، در خون او هيچ اتهامي دامنگير من
نيست . . .
آري همين طور است. سوگند امام هم بي جهت
نيست .چرا که عدّه اي، او را متّهم ساختند و به
خونخواهي عثمان، فتنه ها بر پا كردند. بارها می
فرمودند: من نه عثمان را کشتم و نه به کشتن او دستور
دادم. و نیز می فرمودند: اگر می دانستم که بنی امیّه
با سوگند، چیزی را باور می کنند، در میان رکن و مقام،
سوگند می خوردم که عثمان را نکشتم! ما خود شاهد بوديم،
همان وقت كه شورشيان خانة عثمان را محاصره كردند، دو
سبط پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم - که اكنون
اينجايند- به فرمان امام بر درِ خانة عثمان ايستادند
تا شورشيان را از ورود به خانه و كشتن عثمان بازدارند.
در همان درگيري و شورش بود كه صورت فرزند برومند امام
جراحت برداشت. جالب این است که عثمان در مدت محاصره،
از تنها کسی که کمک خواست، امام بود. زمانی که طلحه
دستور داده بود تا آب را به روی عثمان ببندند، امام از
او خواستند تا اجازه دهد، آب برای وی ببرند. پس از آن
ظرف آبی به دست فرزندشان سپردند تا به عثمان برسانند.
با اين حال نمي دانم چرا اينان با امامشان چنين
كردند؟! . . .
امام علیه السلام:
پس از آنكه مردم از كشتن او فارغ
گشتند، به من روي آوردند تا با من بيعت كنند. اي برادر
يهود، خدا گواه است كه من مايل به خلافت نبودم، چون مي
دانستم آنان به طمع مال و مقام دنيا بر من هجوم آورده
اند. با اين كه باور داشتند هدفشان نزد من تأمين
نخواهد شد، و با اين حال به خاطر آن كه عادت كرده
بودند در هر كاري شتاب ورزند، مرا وادار كردند تا
خلافت را بپذيرم و با من بيعت كنند. براي بيعت با من
بر سرم ريختند، چونان شتران تشنه كه به آبشخور هجوم مي
برند. ازدحام مردم چنان بود كه بيم آن مي رفت كشته شوم
و عده اي هم زير فشار جمعيت تلف شوند. من هم به كتاب
خدا و سنّت رسول گرامي با آنها بيعت كردم، هر كس كه به
دلخواه خود بيعت كرد از او پذيرفتم و هر كه از بيعت
خودداري نمود، او را رها ساختم. اي مسلمانان، آيا چنين
نبود كه گفتم؟
مردم:
البته يا اميرالمؤمنين، همينطور بود .
. . اي سرور ما، بر آنچه فرموديد، گواهي مي دهيم . . .
آزمون پنجم
ماجرای جمل
امام علیه السلام:
و اما اي برادر يهود، پنجمين موردي كه
خداوند مرا بدان آزمود و پايۀ شكيبايي ام را آشكار
ساخت، زمانی بودكه بهانه جويي ها و اشكال تراشي
هاي پس از بيعت شروع شد. كساني كه با من بيعت كرده
بودند، چون مطامع و خواسته هاي خود را نزد من نيافتند،
به تحريك آن زن بر من شوريدند. با اينكه بنا به توصيه
پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم، امور آن زن به
من واگذار شده بود و من وصي ایشان بودم. با اين حال
آتش افروزان، او را بر شتري سوار كردند، و بر جهازش
بستند و در بيابان هاي خشك و سوزان گرداندند. سگ هاي
حَوأب بر او پارس مي كردند . . .
حَوأب، منطقه ای است که وقتی عبور سپاه جمل بدانجا
افتاد، صدای پارس سگان به گوش آن زن رسید. مشهور است
که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، زنان خویش را
از این که روزی در دام فتنه ای گرفتارمی شوند، پرهیز
دادند. و نشانۀ آن را هم این چنین بیان داشتند که هر
گاه عبورشان به منطقه حوأب افتاد، سگ های آنجا برآنان
پارس خواهند کرد! درآن هنگام او تصمیم گرفت که
بازگردد. امّا عبدالله بن زبیر، پنجاه نفر را نزد وی
آورد تا شهادت دهند که اینجا حوأب نیست! ولی دیگر چه
فایده ای برای او داشت؟! چرا که سگان حوأب، پارسِ خود
را کرده بودند و ننگ رسوایی فتنه گران را آشکار ساخته
بودند . . . لحظه به لحظه آثار پشيماني بر آن ها
نمايان مي گشت، امّا او همچنان بر مخالفت خود با من
ادامه مي داد. تا آنكه بر مردم سرزميني وارد شد كه دست
هايي كوتاه و پشت
هايي بلند و عقل
هايي كم و افكاري فاسد داشتند. حرفة آنها
بيابانگردي و دريانوردي بود. اين زن آنان را فريب داد
و سپاهي از شهر بیرون كشيد. آنها هم ندانسته و ديوانه
وار شمشير آختند و نفهميده تيرها رها كردند. من در
برخورد با آنها ميان دو مشكل قرار داشتم كه به هيچ
كدام از آنها مايل نبودم. اگر آنها را به حال خود رها
مي كردم، از شورش دست بر نمي
داشتند، و به حكم عقل سر فرود نمي آوردند. و اگر در
برابرشان ايستادگي مي كردم كار به جايي كشيده مي شد كه
نمي خواستم. بنابراين بهتر دانستم پيش از هر كاري با
آنان سخن گویم و حجّت را بر ايشان تمام کنم. با وعده و
وعيد کوشیدم آنها را از اقدام شومشان باز دارم. آنچه
ممكن بود گفتم و راه هرگونه عذرتراشي را بر آنها بستم.
خودم به آن زن پيغام دادم كه به خانه اش بازگردد. از
آنها كه او را با خود آورده بودند نيز خواستم تا بر
پيماني كه با من بسته بودند، وفادار بمانند. هر چه در
توان داشتم به نفع آنان به كار گرفتم. با برخي از آنها
به گفتگو نشستم. زبير، از جملة آن افراد بود. حق را به
يادش آوردم كه البته مؤثر واقع شد و از جمع سپاه كناره
گرفت. سپس رو به مردم كردم و همان تذكّرها را دادم.
خلاصه تا آنجا كه ممكن بود، كار جنگ را به تأخير
انداختم تا شايد پيماني را كه از سوي خداوند بر عهده
دارند، نشكنند. امّا با كمال تأسّف فقط بر ناداني و
سركشي و گمراهي خويش افزودند و به غير از جنگ هواي
ديگري در سر نداشتند. از اين رو، ديگر ادامه اين وضع
برايم ممكن نبود، چرا كه خودداري و سكوت من مي توانست
آنان را در اجراي برنامه هاي باطلشان ياري رساند، و با
فرمانبرداري از زنان كوته فكر، زمينه را براي انواع
فساد و تباهي فراهم آورد. ناگزير بر مركب جنگ سوار
شدم. با شمشير آخته بر آنان يورش بردم. گردش جنگ به
زيان آنها بود. به راحتي شكست خوردند و تلفات سنگيني
بر ايشان وارد آمد. و خداوند آن
چنان
كه خود مي خواست كار من و آنان را پايان داد كه همو بر
آن
چه ميان ما رفت، شاهد و گواه است. اكنون شما چه مي
گوييد؟ آيا چنين نبود كه گفتم؟
مردم:
ما هم شاهد و گواه بر درستي سخنان شما
هستيم، اي امير مؤمنان. جا دارد که مرد یهودی، شبيه
همين فتنۀ جمل را که در ميان قومشان اتّفاق افتاده
است، به یاد آورد! زماني كه موسي بن عمران در وادي تيه
درگذشت، جانشين او يوشَع بن نون بود. او هم مانند امام
ما، مورد امتحان خداوند قرارگرفت. امر جانشيني و خلافت
او، پس از سپري شدن خلافت سه نفر از ياغيانِ بني
اسرائيل، محكم و قوي شد. در اين مدّت، يوشع جز صبر و
بردباري در برابر آزار و ستم آنها و تبليغ و ارشاد
مردم، كار ديگري نكرد. پس از آنكه خلافت به او رسيد،
صفورا، همسر موسي در حالي كه خود را بر اين امر
سزاوارتر مي ديد، با دسيسه دو نفر از منافقان بني
اسرائيل بر وصّي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم
شوريدند، آنها لشكري بزرگ فراهم آوردند و با او
جنگيدند. امّا خداوند، يوشع را پيروز نمود و آن ها را
شكست داد . . مرد یهودی: اي سرور مسلمانان، من
نيز بر درستي گفتار شما گواهي مي دهم. اعتراف مي كنم
آنچه تاكنون فرموديد، با مطالبي كه در كتابهاي ما
موجود است، سازگاري دارد.
آزمون ششم
جنگ صفین
امام علیه السلام:
و اما اي برادر يهود، ششمين امتحان پس
از شهادت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، ماجراي
حكميّت و نبرد با پسر هند جگرخوار بود. اين نفرين شده
از روزي كه خداوند، محمّد صلي الله عليه و آله و سلم
را به پيامبري برانگيخت، به دشمني با خدا و رسول و
ساير مؤمنان پرداخت تا روز فتح مكه كه دروازه هاي شهر
مكه گشوده گشت، از او و پدرش براي من پيمان وفاداري و
فرمانبرداري گرفته شد. حتّي اين كار تا سه نوبت در
فرصت هاي ديگر تكرار و تأكيد گرديد. امّا او بر خلافت
دل بسته بود و در سر انديشة آن را مي پروراند. همين كه
ديد من به عنوان خليفة مسلمانان شناخته شده ام و فهميد
كه خداوند، حقّ ازدست رفته ام را به من باز گردانيد و
طمعش را از اينكه در دين خدا خليفه چهارم شود، بريد؛
به عمروبن عاص روي آورد. سرزمين پهناور مصر را تيول او
قرار داد، در صورتي كه چنين حقّي نداشت. با دستياري او
شهرهاي اسلامي را مورد ظلم و ستم خويش قرار داد. سپس
در حالي كه پيمان خود را با من شكسته بود، در مقابل من
لشکری آراست. در همه جاي قلمرو اسلامي آشوب به پا كرد،
كه اخبار آن پي در پي به من مي رسيد. در اين ميان،
همان مرد يك چشم ثقفي (مغيره بن شعبه) نزد من آمد و
پيشنهاد كرد كه معاويه را در محدودة شهرهايي كه تحت
نفوذ دارد، ابقاء كنم تا غايله فرو نشيند و امنيت
برقرار گردد. البته اين پيشنهاد از نظر حكومتي و
دنياداري نظريه موجهي بود كه اگر مي توانستم در پيشگاه
الهي عذري بياورم و خود را از پيامدهاي ظلم و فساد
حكومتش تبرئه كنم، اين كار را مي كردم. امّا با همة
اين ها، پيشنهادش را رد نكردم و آن را به شور گذاردم.
با ياران خيرخواه خود- آنها كه سوابقي درخشان داشتند-
مشورت كردم و از ايشان خواستم تا در اين باره نظر
دهند. خوشبختانه آنها نيز نظرشان دربارة پسر هند
جگرخوار با من يكي بود. آنان مرا بر حذر داشتند كه
مبادا دست معاويه را در سرنوشت مردم باز بگذارم و
خداوند ببيند كه من گمراه كنندكان را براي خود يار و
ياور گرفته ام و آنها را وسيلۀ پيشرفت كار خود قرار
داده ام. از اين رو افرادي را نزد معاويه فرستادم تا
شايد از آتش افروزي دست بردارد. يك بار بَجَلي (جَرير)
و بار ديگر اَشعَري (ابوموسي) رافرستادم، امّا هر دو
آن ها دل به دنيا دادند و پيرو هواي نفس شدند و او را
از خود خشنود ساختند. هنگامي كه ديدم معاويه حرمت هاي
الهي را بيش از پيش می شکند و از هتك آن ها پروايي
ندارد، آمادة نبرد با او شديم. امّا پيشدستي نكردم،
بلكه براي او نامه ها نوشتم و با فرستادن نماينده هايي
از طرف خود، خواستم كه دست از آشوب بردارد و همچون
دیگران با من بيعت كند. اما او در پاسخ، نامه هاي تحكم
آميز نوشت و شروطي پيشنهاد داد كه نه خداوند به آنها
راضی می شد، و نه پيامبرش صلي الله عليه و آله و سلم و
نه هيچ يك از مسلمانان . . .
مرد يهودي:
مگر آن شروط چه بودند؟
امام علیه السلام:
مثلاً در يكي از نامه ها پيشنهاد كرده
بود كه جمعي از نيكوترين اصحاب پيامبر صلي الله عليه و
آله و سلم
–
از جمله عمّار ياسر را- دست او
بسپارم. به راستي كجا مانند او مي توان يافت؟ او از
اصحاب خاصّ و ياران نزديك پيامبر صلي الله عليه و آله
و سلم بود. معاويه مي خواست چنين افرادي را به او
بسپارم تا آنان را به بهانۀ تلافی خون عثمان به دار
آويزد و بكشد. در صورتي كه به حقّ سوگند، هیچ کس مردم
را بر عثمان نشورانيد جز معاويه. او و همكارانش از
خاندان بني اميّه - يعني همان شاخه هاي درختي كه
خداوند در قرآن، آن را درخت نفرين شده ناميده است -
مردم را بر كشتن عثمان تحريك کردند. به هر حال چون
معاويه ديد من به شروط او پاسخ مثبت نمي دهم، بر من
يورش آورد. در حالي كه پيش وجدان خود بر اين سركشي و
ستمگري مي باليد. او عدّه اي از مردم حيوان صفت را نزد
خود گرد آورد و امور را بر آنان مشتبه ساخت تا از او
پيروي كردند. آنان نه داراي فهم و درك بودند و نه ديدة
حق بين داشتند. از مال دنيا چندان به آنها بخشيد تا به
سوي او گراييدند. ما در برابر آنها ايستادگي كردیم و
ناگزير با آنها به مبارزه پرداختيم. خداوند هم - مانند
هميشه كه ما را به غلبه بر دشمنان عادت داده بود -
پيروزي را نصيب ما كرد. پيكار، لحظه هاي پاياني خود را
سپري مي كرد و معاويه با مرگ فاصلة چنداني نداشت. براي
او چاره اي جز فرار باقي نمانده بود. از اين رو بر اسب
خود جهيد و پرچمش را واژگون كرد. در كار خويش درمانده
بود كه چه تدبيري انديشد؟! از عَمرو، فرزند عاص كمك
خواست. او نظر داد كه قرآن
ها را بيرون آورند و بر فراز پرچم
ها بياويزند و مردم را به فرماني كه كتاب خدا گوياي آن
است، فرا خوانند. او گفت: چون فرزند ابوطالب و پيروانش
دين دار و پر مهرند و روز اول تو ر ا به حُكم قرآن
فرخواندند، بنابراين امروز نيز كه آخر كار است،
حكمیّتِ قرآن را از تو پذيرا خواهند بود. معاويه هم
نظر فرزند عاص را به كار بست. ياران من پنداشتند که
پسر هند جگرخوار، به این وعده ها وفا خواهدکرد. از اين
رو دعوتش را پذيرفتند و همگي فريب خوردند و بر
حَكَمیتِ ظاهری قرآن دل بستند. من به آنان اعلام کردم
كه اين كار حيله اي بيش نيست. اما سخن را هيچ انگاشتند
و در برابرم ايستادند و گستاخانه گفتند: تو را خوش آيد
یا نيايد، ما به جنگ ادامه نخواهيم داد و پيشنهاد
معاويه را مي پذيريم. رسوايي را تا جايي رساندند كه
برخي از آنان در ميان خود مي گفتند: اگر علي با ما
همكاري نكرد يا او را مانند عثمان مي كشيم و يا خود و
خاندانش را به دست معاويه مي سپاريم . . . خدا مي داند
كه نهايت كوشش خود را كردم و هر راهي كه به خاطرم مي
رسيد، پيمودم تا شايد بگذارند به رأي خود عمل كنم، ولي
نگذاشتند. از آنان به اندازۀ زمان کوتاه دوشيدن يك شتر
مهلت خواستم تا ريشه فساد را نابود سازم، امّا
نپذيرفتند، مگر اين پیرمرد، و تني چند از خاندانم . .
. امام نگاه پر مهري به مالك اشتر افكند، خوشا بر
احوالش . . . آرزو مي كردم اي كاش جاي او بودم، آخر يك
نگاه او، يك گوشه چشم او، براي من از هر چيز ديگري با
ارزش تر است . . . اما بايد در قبال آن بهاي سنگيني
پرداخت، كه مالك پرداخته بود، جانش را و تمام وجودش را
. . . همچنان
كه مولايش نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم
پرداخته بود و جان خويش را همواره سپر جان او كرده بود
. . .
امام
علیه السلام: آري، مالك در چند قدمي
معاويه قرار داشت و مي رفت كه به عمرش پایان دهد، امّا
سپاهيان فريب خوردۀ من نگذاشتند. به خدا سوگند از
اجراي برنامه روشن خود باكي نداشتم، جز اينكه نگران
شدم مبادا اين دو نوادۀ پيامبر- حسن و حسین علیهما
السلام - كشته شوند كه در اين صورت، نسلِ رسول خدا صلي
الله عليه و آله و سلم از بين مي رفت و پيروان آنها
نيز نابود مي شدند. همچنین نگران شدم که این دو تن
–
عبدالله بن جعفر و محمّد بن حنفیّه
–
به قتل برسند. از این رو، نسبت به
خواستۀ قوم، بردباری پیشه کردم. همين كه شمشيرهاي خود
را از آنان باز گرفتيم و شعلۀ جنگ خاموش شد، آن ها
خودسرانه در كارها داوري كردند و هر چه خودشان
پسنديدند، انجام دادند. قرآن ها را پشت سر انداختند و
از دعوتي كه به حُكم قرآن مي کردند، دست برداشتند. اگر
زمام کار در دستِ من بود، من هرگز كسي را در دين خدا
حَكَم قرار نمي دادم. چرا كه آن روز، پيروزي در چند
قدمي ما بود و انتخاب حكم در آن شرايط اشتباه محض بود.
ولي خواستۀ مردم غير از اين بود. آنها تنها به حكميت و
پايان بخشيدن به جنگ راضي مي شدند. من كه در چنگال جهل
و ناداني يارانم گرفتار شده بودم، خواستم تا دستِ كم
يك نفر از خويشان خود را به عنوان حَکَم معرّفی کنم،
يا كسي را كه عقل و هوش او را آزموده بودم و به خير
خواهي و دينداري او اطمينان داشتم، برای این کار
بفرستم. امّا هر كه را پيشنهاد كردم، زاده ی هند
نپذيرفت و هر مطلب حقي را كه عنوان مي كردم، او روي مي
گرداند و به پشتيباني و حمايت افراد من سود مي جست و
ما را
به بيراهه مي كشاند. براي من راهي جز تسليم و پذيرش
باقي نمانده بود. به خداوند شكايت بردم و از آنها
بيزاري جستم و انتخاب داور را به خودشان واگذار كردم.
سرانجام فردي را برگزيدند. عمروعاص هم با ترفندي
ماهرانه چنان او را به بازي گرفت و فريب داد كه بانگِ
رسوايي اش در شرق و غرب عالم به صدا در آمد. جالب اين
كه آن فردِ فريب خورده، پس از رسوايي از حكميت خود
اظهار پشيماني مي کرد. آيا چنين نبود؟ شما بگوييد آيا
چنين نبود؟
مردم:
البته كه چنين بود، اي امير مؤمنان .
. . صبر و بردباري شما قابل وصف نيست . . . زماني كه
گزارش رسوايي ابوموسي و نيرنگ عمروعاص به اطّلاع شما
رسيد، آثار اندوه و حزن فراواني بر رخسار شما ظاهر
گشت، امّا جز شكيبايي چارۀ ديگري نداشتيد . . .
آزمون هفتم
فتنه نهروان
امام علیه السلام:
اي برادر يهود! پيامبر خدا صلي الله
عليه و آله و سلم از من پيمان گرفته بودند كه در
روزهاي پاياني عمرم بايد با گروه خاصّی از يارانم به
نبرد بپردازم كه روزها را روزه دارند و شبها را به
پرستش خدا و تلاوت قرآن مي گذارنند ! فرموده بودند :
آنان از زمرۀ کسانی هستند كه بر اثر مخالفت با من
چونان تيري كه از كمان مي جهد، از حوزۀ دين بيرون
خواهند رفت. و خداوند بزرگ، با شكست و نابودي آن ها
فرجام كار مرا با سلامت و سعادت به پايان خواهد برد.
اين پيشگوييِ رسول خدا صلي الله عليه
و آله و سلم آن روز تحقّق يافت و بدين ترتيب آخرين
موردي كه بدان آزموده شدم و پايه صبر وشكيبايي ام بر
همه روشن گرديد، به وقوع پيوست.
مرد يهودي:
چگونه اين پيشگويي به وقوع پيوست؟
امام علیه السلام:
ماجرا از آن
جا آغاز شد كه نيرنگ حكميت و رسواييِ ناشي از آن
دامنگير سپاهيان من گرديد.
به دنبال آن، زبان مردم به سرزنش
يكديگر باز شد و هر كس ديگري را به باد ملامت گرفت كه
چرا كار را به آن دو حَكَم واگذاشتند ؟! اما ديگر دير
شده بود و چاره اي نداشتند جز اينكه در ميان خود
بگويند: پيشواي ما
–
علي
–
نمي بايست از كار خطاي ما پيروي مي
كرد. بلكه بر او لازم بود كه طبق نظر واقعي خود عمل
كند و بر حكميت تن در ندهد، هر چند به قيمت كشته شدن
او و كساني از ما تمام مي شد. اما او چنين نكرد و تابع
نظر ما گرديد. نظري كه خود از روز نخست آن را خطا مي
دانست. بنابراين او اكنون كافر است و بايد توبه كند و
چون چنين نكرده است، ريختن خون او هم بر ما رواست! با
پيدايش اين فكر شوم، آنها با سرعت هر چه تمام تر، از
ميان لشكر بيرون رفتند و با صداي بلند فرياد برآوردند
كه: داوري و حكميت، تنها مخصوص خداست سپس دسته دسته به
هر سو پراكنده شدند. گروهي به نُخَيله و عدّه اي به
حَروراء (آبادی های اطراف کوفه) رفتند، شماري هم راه
مشرق را پيش گرفتند و از دجله گذشتند. در بين راه با
هر مسلماني كه برخورد مي كردند، از فكر و نظرش مي
پرسيدند؛ چنانچه عقيده اش را مطابق سليقة خود مي
يافتند، رهايش مي ساختند و گرنه او را مي كشتند و خونش
را مي ريختند. من ابتدا نزد
دو دستة اوّل رفتم و همه را به پيروي از حقّ و اطاعت
خدا و بازگشت به سوي او فرا خواندم. امّا آن ها
نپذيرفتند، دل هاي بيمارشان به چیزی كم تر از جنگ راضي
نشد و دريافتم كه جز به تيغ شمشير، آرام و قرار نمي
گيرند. به ناچار با آنها جنگيدم و هر دو گروه را به
حكم خداوند تسليم کردم و خداوند هم آنها را نابود
ساخت. اي برادر يهود! اگر آنها دست از حماقت و لجاجت
مي كشيدند و خود را به كشتن نمي دادند، پشتيباني
نيرومند و سدّي محكم براي پيشرفت اسلام به شمار مي
آمدند. ولی . . .سپس براي دستة سوم از شورشيان نامه
نوشتم و نمايندگان خود را پي در پي نزد آنها فرستادم،
نماينده هايي از بهترين ياران خود، كه آنها را به زهد
و تقوا و شايستگي مي شناختم. اما گويا سرنوشت اين گروه
نيز با سرنوشت همفكرانشان گره خورده بود. آنان نيز
راهي جز راه دوستانشان نپيمودند. بر هر مسلماني كه دست
می یافتند، به جرم اين كه با عقيدة آنان مخالف است، به
سرعت او را مي كشتند. گزارش كشتار آنها و اخبار فجايع
آن ياغيان، پي در پي به من مي رسيد. من نيز تا آنجا كه
در توان داشتم براي هدايت آنها تلاش كردم. به آنها
پيغام فرستادم، چنانچه دست از شرارت باز دارند، عذرشان
را مي پذيرم و جان و مالشان را محترم مي شمارم. اين
پيام را يك بار توسّط مالك اشتر و بار ديگر به وسيلة
احنف بن قيس و نيز عدّه اي ديگر به آن ها رساندم. امّا
نپذيرفتند و همچنان بر ادامة دشمني و شرارت هاي خود
پافشاري كردند. اين شد كه با آنان نيز جنگيدم و در
نتيجه تمامي آنان - كه بالغ بر چهار هزار نفر بودند -
كشته شدند. و بدين ترتيب چشم اين فتنة شوم را درآوردم
كه غير از من هيچ كس جرأت چنين كاري را نداشت. آيا
همين
طور نبود؟
مردم:
چرا، اي امير ما مطلب همين
گونه بود كه فرموديد . . . ما همگي خود در اين نبرد
شركت داشتيم و شاهد بوديم. آنچه بيان داشتيد، دقيقاً
همان بود كه اتفاق افتاد . . . هنوز خستگي اين نبرد را
از تن بيرون نبرده ايم و فراموش كرده ايم كه اين
جماعتِ سرسختِ آشوبگر چه به روز خود آوردند و با
مولايِ ما چه رفتار تند و خشونت آميزي داشتند . . .
خداي را سپاس كه از شرارت
هاي آنها آسوده شديم . . .
کمال سعادت
امام علیه السلام:
اي برادر يهود! اين هفت موردي بود كه
من پس از وفات پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بدان
ها آزموده شدم و به لطف خدا در تمامي آنها به عهد خويش
وفادار ماندم. اما يك مورد ديگر هنوز باقي مانده است،
كه به زودي وقت آن نيز فرا مي رسد!
خدا به خير كند. ديگر چه اتفاقي خواهد افتاد؟!
نكند بار ديگر فتنه اي بر پا شود و گرفتاري تازه اي
براي امام ايجاد گردد!
گرچه امام، با سابقه اي كه از خود بر
جاي گذارده، از همة آزمون ها سربلند و سرافراز بيرون
آمده اند، اما
هر بار رسوايي ما مردم بيش تر و بيش
تر مي شود. ولي نه، امام شادان وگشاده رویند. گويي
حادثة بعدي اسباب خرسندي امام را فراهم مي سازد و
مرهمي بر زخمهاي كهنة دل او مي نهد ! . . .
مرد يهودي پيشدستي مي كند و آنچه كه
به ذهن همه آمده، مي پرسد:
مرد يهودي:
موردي كه باقی مانده و به زودي زمانش
فرا مي رسد، چيست؟
امام علیه السلام:
ديدار پيامبر صلي الله عليه و آله و
سلم
مرد یهودی:
منظورتان چيست؟
امام علیه السلام:
پيش تر گفتم كه وقتي خداوند، جانشين
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را در آزمون ها
سربلند دید، او را سرانجام با كمال سعادت و نيكبختي به
ديدار آن پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم می رساند.
مرد يهودي:
چگونه مي خواهيد به ديدار پيامبر صلي
الله عليه و آله و سلم نايل شويد؟
امام با دست، اشاره به ريش مبارك خويش مي كنند و چنين
مي فرمايند:
امام علیه السلام:
زماني كه اين (محاسن) از خون آن (فرق
سر) رنگين شود!
اي واي بر من، چه مي شنوم ! . . . باور كردني نيست . .
. اين ديگر چه خبر ناگوار و پيشامد شومي است؟ . . . چه
كسي چنين جسارتي پيدا مي كند؟ . . . كدام شروري جرأت
دارد خون مولا را بريزد؟ . . . ديدار پيامبر صلي الله
عليه و آله و سلم با فرق شكافته!! . . . نگراني و
پريشاني در چهرة همه موج مي زند . . . صدای هق هق گریۀ
برخي، سكوت تلخي را كه بر مجلس حاكم شده، مي شكند و هر
لحظه بر آن افزوده مي شود. عجب صحنة تأثرانگيزي!
. . . امام از مصیبت شهادت خود سخن می گویند و مردم می
گریند . . . پیش از این، از بزرگ ترها شنیده بودم که
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خبر از وقوع چنین
پیش آمد ناگواری داده بودند. مشهورترین آن ها به همان
سال های نخستین هجرت برمی گردد: ماه رمضانی نزدیک می
شد. رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در آخرین جمعۀ
ماه شعبان در مسجد مدینه برای مسلمانان خطبه خواندند،
و از عظمت و ارزش ماه رمضان سخن گفتند. پس از آن
امیرمؤمنان برابر همه برخاستند و پرسیدند: ای رسول
خدا، در این ماه بهترین کار چیست؟ پیامبر صلي الله
عليه و آله و سلم فرمودند: بهترین کار، اجتناب و
پرهیز از گناه است. آن گاه رسول خدا صلي الله عليه و
آله و سلم شروع به گریستن کردند، در حالی که قطرات اشک
بر گونه های مبارکشان جاری گشت. امیرمؤمنان علیه
السلام سبب گریستن ایشان را جویا شدند. حضرت فرمودند:
گریه ام به خاطر حادثه ی ناگواری است که در این ماه
برای تو رخ می دهد! گویا می بینم درحال نماز هستی و
تیره بخت ترین افراد - که از پی کننده ی شتر صالح،
نابکارتر است - ضربه ای بر فرق سر تو فرود می آورد و
محاسنت را با خون سرت رنگین می کند. امیرمؤمنان علیه
السلام با شنیدن این خبر، نگران می شود. امّا نگرانی
او از مرگ نیست. برای پیش گیری از وقوع قتل سخنی به
میان نمی آورد. بلکه تنها چیزی که برای او مهم است دین
و ایمان او است. بنابراین از رسول خدا صلي الله عليه و
آله و سلم می پرسد: آیا درآن هنگام دین من سالم و درست
است؟
پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم به وی بشارت می
دهند: آری البته که دین تو سالم است و نقصی بدان راه
ندارد. هر چه نقص و انحراف است متوجه مخالفان توست .
مخالف تو در حقیقت مخالف من است و آن که امامت تو را
انکار کند، گویی نبوّت مرا منکر شده است، و منکر نبوّت
من هم کافر است . . . در اين لحظه امام رو به مرد
يهودي مي كنند، در حالي كه یهودی نيز متأثر شده بود و
آرام آرام مي گريست.
امام علیه السلام:
اي برادر يهود، آيا وقت آن فرا نرسيده
كه تو هم به عهد خويش وفا کنی و مسلمان شوي؟
مرد يهودي:
البته كه رسيده است. هم اكنون شهادت
مي دهم: محمد فرستادة خداست و شما وصّي و جانشين
بحق ايشانيد.
نداي تكبير امام،
توجّه همه را به خود جلب مي كند، و به دنبال آن فرياد
تكبير جماعت به آسمان بلند مي شود. در چهره ی امام،
شادی و خرسندی موج می زند، زيرا يك نفر سرانجام هدايت
گرديد و جانش به نور ايمان روشنايی يافت. و اين براي
امیرمؤمنان عليه السلام بنا به آموزة رسول بزرگوار صلي
الله عليه و آله و سلم، از تمام آنچه كه خورشيد بر آن
مي تابد، ارزشمندتر است!
انتظار تلخ
یهودیِ تازه مسلمان، از آن روز به بعد حال و هواي
ديگري پیدا کرده و دل شورة عجيبي دارد. هر دم که آن
پيش
گويي به یادش مي آید، لرزه بر اندامش مي افتد، به صبح
رسانده عنان از كف مي دهد و اشكش سرازير
مي گردد. اکنون صبحگاه روز نوزدهم رمضان سال چهلم هجری
است. او شب گذشته را در حالی صبح کرده که زمين و
آسمان را آشفته و منقلب مي بيند.
پيش خود مي گويد: نكند آن حادثة شوم به وقوع پيوسته
است! سراسيمه خود را به مسجد مي رساند. با ازدحام
جمعيّت كه گرداگرد مسجد و خانة مولا را فرا گرفته اند،
روبرو مي شود: چه كسي بر او ضربت زد؟ . . . كدام نفرين
شده اي فرق مولايم را شكافت؟ چرا كسي پاسخم نمي دهد؟ .
. . تو را به خدا بگوييد. مي گويند، ابن ملجم مرادي
بود. آن ملعون اكنون كجاست؟ آن سوي مسجد، او را نزد
حسن بن علي عليهما السلام نگاه داشته اند. به سرعت
جمعيت را مي شكافد تا خود را به امام برساند.
اجازه دهيد . . . مرا راه دهيد . . .
با حسن بن علي عليهما السلام سخني دارم . . . كنار
رويد. ناگاه در میان جمعیّت چشمش به چهرة پريشان و
ماتم زدة فرزند برومند علي علیه السلام می افتد و بی
اختیار اشکش جاری می گردد. در برابر امام مجتبی علیه
السلام عدّه اي محافظ
را می بیند که از ابن ملجم نابكار مراقبت می کنند تا
از خشم مردم در امان باشد، چرا که هر كس مي خواهد
آسيبي به وي برساند و انتقام مولاي خويش را از او
بگيرد. اما همين طور كه از لابلاي جمعيت عبور مي کند،
می شنود كه مي گویند: علي علیه السلام به فرزندش وصيّت
كرده اگر از دنيا رفتم، تنها يك ضربت به او وارد
سازيد، همانگونه كه او يك ضربت بر من زده است!
و اگر زنده ماندم ، خودم می دانم با او چگونه
رفتارکنم.
سرانجام او خود را
با تلاش بسیار به امام حسن عليه السلام نزديك مي كند و
در حالي كه با انگشت به ابن ملجم ملعون اشاره مي
نماید، فرياد برمي آورد: اي ابا محمّد، او را بكش كه
خدايش او را بكشد. من در الواحي كه بر حضرت موسي عليه
السلام نازل شده بود، ديده ام كه گناه اين تیره بختِ
روسیاه در پيشگاه خداوند، از گناه پسر آدم كه برادرش
را كشت، و از گناه آن نابکاری که شتر صالح را در قوم
ثمود پي كرد، بيش
تر است.
پاورقی:
آنچه در نوشتار حاضرآمده، شرحی گزارش گونه و داستان
واره است از روایت امام امیر مؤمنان علیه السلام. مأخذ
اصلی این بیان، کتاب شریف بحار الانوار، جلد 38، باب
62 است با عنوان باب نادر فی ما امتحن الله به
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فی حیاه النبی صلی الله
علیه و آله و سلم و بعد وفاته که از کتاب الخصال علامه
بزرگوار شیخ صدوق
–
ره
–
باب هفتم، روایت 58 و نیز کتاب
الاختصاص شیخ مفید، ص 163- 181 نقل شده است. این
حدیث شریف ، از آن زمان تاکنون مورد توجّه و اعتماد
بزرگان بوده است. چنانچه جناب سیّد بن طاووس در فصل 90
از کتاب گرانقدر کشف المحجّه، ضمن سفارش های خود به
فرزندش سیّد محمّد، این حدیث را متواتر نزد شیعه
دانسته و فرزندش را به مطالعه و فهم آن توصیه کرده
است.
محتوای این مجموعه مشتمل بر دو بخش است: بخش نخست
تصاویری از فرمانبری ها و اطاعت های بی درنگ امام علیه
السلام در هفت موضع مهم از دوران زندگانی پیامبر اکرم
صلی الله علیه و آله و سلم است. بخش دوم نیز شامل
حکایاتی است از بردباری های امام علی علیه السلام
در مواجهه با هفت موقف ناگوار پس از رحلت جانگداز آن
حضرت. که مجموعاً از زبان خود امام علیه السلام
نقل شده است. این روایت جامع در قالب یک گزارش زنده و
مستقیم باز آفریده شده وگزارش گرِ صحنه، خواننده ی
محترم را به محضر مولای متقیان
علیه السلام و دیدار با ایشان فرا می خواند. گفتنی است
که گزارش گرِ این دیدار، به منظور تکمیل مطالب خود و
توضیح بیشتر برخی نکات، از روایات و منابع دیگری نیز
درهمان زمینه بهره جسته است،که مهمترینِ آن ها به شرح
زیر است:
نهج البلاغه ، خطبه3، با عنوان خطبه شقشقیّه
نهج البلاغه، خطبه234،با عنوان خطبه قاصعه
بحار الانوار، ج 93 ، کتاب الصّوم ، ح 25
بحارالانوار،ج 13،کتاب النبوّه،باب وفات موسی علیه
السلام ،ح8 و10
و یک تمنّا هم در پایان
آنگاه که لحظاتی بدین بهانه به یاد
مولا علی علیه السلام نشستی، در ثواب عبادت خویش،
کسانی را که در پیدایش این اثر سهمی داشته اند، شریک
کن.